می خندید و باز زبری ریش هایتان، صورتم را قلقلک می داد. مرا روی شانه هایتان می گذاشتید و تا نزدیکی ضریح می بردید. مرا به سمت ضریح بلند می کردید تا دستم به شبکه ها برسد، می گفتید همین که دستهای کوچولویت به شبکه های ضریح برسد، من زیارت کردم. حالا بیست سال از آن وقتها گذشته و شما هیچکدام از این خاطره ها را به یاد نمی آورید ولی من همیشه یادم می ماند که حرم فقط با شما کیف می دهد، بابا بزرگ!

.jpg)
.jpg)


